فرشته فراموش کرد
الینا جان این داستانو برات مینویسم تا بدونی از کجا اومدی مامان جون وچطور باید زندگی کنی فرشته تصمیمش را گرفته بود . پیش خدا رفت و گفت خدایا می خواهم زمین را از نزدیک ببینم .اجازه می خواهم و مهلتی کوتاه . دلم بی تاب تجربه ای زمینی است.خداوند در خواست فرشته را پذیرفت. فرشته گفت تا بازگردم بال هایم را اینجا می سپارم این بال هادر زمین چندات به کار من نمی اید .خداوند بال های فرشته را بر روی پشته ای از بال های دیگر گذاشت گفت بال هایت را به امانت نگاه میدارم اما بترس که زمین اسیرت نکند زیرا که خاک زمینم دامنگیراست . فرشته گفت باز می گردم حتما باز می گردم.این قولی است که فرشته ای به خداوند می دهد . فرشته به زمین امد و از ...