الینا الینا ، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره

◕‿◕الینا خوشگل مامان و بابا ◕‿◕

فرشته فراموش کرد

الینا جان این داستانو برات مینویسم تا بدونی از کجا اومدی مامان جون وچطور باید زندگی کنی    فرشته تصمیمش را گرفته بود . پیش خدا رفت و گفت خدایا می خواهم زمین را از نزدیک ببینم .اجازه می خواهم و مهلتی کوتاه . دلم بی تاب تجربه ای زمینی است.خداوند در خواست فرشته را پذیرفت. فرشته گفت تا بازگردم بال هایم را اینجا می سپارم این بال هادر زمین چندات به کار من نمی اید .خداوند بال های فرشته را بر روی پشته ای از بال های دیگر گذاشت گفت بال هایت را به امانت نگاه میدارم اما بترس که زمین اسیرت نکند زیرا که خاک زمینم دامنگیراست . فرشته گفت باز می گردم حتما باز می گردم.این قولی است که فرشته ای به خداوند می دهد . فرشته به زمین امد و از ...
5 دی 1390

قطاری به مقصد بهشت

قطاری که به مقصد خدا می رفت ٬ لختی در ايستگاه دنيا توقف کرد و پيامبر رو به جهان کرد و گفت: مقصد ما خداست ٬ کيست که با ما سفر کند ؟ کيست که رنج و عشق توامان بخواهد ؟ کيست که باور کند دنيا ايستگاهی است تنها برای گذشتن ؟ قرن ها گذشت اما از بيشمار آدميان جز اندکی بر آن قطار سوار نشدند . از جهان تا خدا هزار ايستگاه بود . در هر ايستگاه که قطار می ايستاد ٬ کسی کم می شد . قطار می گذشت و سبک می شد . زيرا سبکی قانون راه خداست . قطاری که به مقصد خدا می رفت ٬ به ايستگاه بهشت رسيد . پيامبر گفت :اينجا بهشت است . مسافران بهشتی پياده شوند . اما اينجا ايستگاه آخرين نيست . مسافرانی که پياده شدند ٬ بهشتی شدند . اما اندکی ٬ باز هم ماندند ٬ قطار دوباره ر...
5 دی 1390

قصه هایی برای الینا

  یکی از بعداز ظهرهای آخر تابستان بود . نزدیک یک کلبه قدیمی در دهکده خانم اردکه لانه اش را کنار دریاچه ساخته بود. اون پیش خودش فکر می کرد: مدت زیادی هست که روی این تخم ها خوابیده ام . او تنها نشسته بود و بقیه اردکها مشغول شنا بودند کم کم تخم ها شروع به حرکت کردند و با نوکهای قشنگ کوچکشان پوسته ی تخم شان را شکستند . آنها یکی یکی بیرون آمدند اما هنوز خیس بودند و نمی توانستند که بخوبی روی پاهایشان بایستند بزودی جوجه ها روی پا هایشان ایستادند و شروع به تکان دادن خودشان کردند.تا اینکه پرها یشان خشک شد خانم اردکه نگاهش به تخم بزرگی افتاد و پیش خودش گفت : اوه نه هنوز یکی از تخم ها اینجاست اردک پ...
5 دی 1390

قصه امشب

ونوس كوچولو در شيراز بدنيا آمده بود ولي چون پدر ونوس يك پزشك بود ،  براي كمك به مردم نيازمند به بندرعباس رفته بودند تا پدرش بتواند به مردم كمك كند .  و از زماني كه ونوس كوچك بود هميشه زمستانها در جنوب كشور بودند . جنوب كشور هميشه هوا آفتابي است و هيچ وقت باران و برف نمي بارد . در زمستان كه هواي همه جاي كشور سرد است ، هواي قسمتهاي جنوب كشور خوب و قابل تحمل مي شود تابستان گذشته  وقتي ونوس پنج ساله شده بود همراه پدر و مادرش با هواپيما به تهران آمدند . در آنجا به منزل عمويشان رفتند  بعد از چند روز تصميم گرفتند  با ماشين عمو همگي به شمال بروند آنها همگي به شمال رفتند و چون دختر عموي ونوس...
5 دی 1390

قصه امشب

روزی روزگاری ، دختری مهربان در كنار باغ زیبا و پرگل زندگی می كرد ، كه به ملكه گل ها شهرت یافته بود . چند سالی بود كه او هر صبح به گل ها سر می زد ، آن ها را نوازش می كرد و سپس به آبیاری آن ها مشغول می شد . مدتی بعد ، به بیماری سختی مبتلا شد و نتوانست به باغ برود . دلش برای گل ها تنگ شده بود و هر روز از غم دوری گل ها گریه می كرد . گل ها هم خیلی دلشان برای ملكه گل ها تنگ شده بود ، دیگر كسی نبود آن ها را نوازش كند یا برایشان آواز بخواند . روزی از همان روزها ، كبوتر سفیدی كنار پنجره اتاق ملكه گل ها نشست . وقتی چشمش به ملكه افتاد فهمید ، دختر مهربانی كه كبوتر ها از او حرف می زنند ، همین ملكه است...
5 دی 1390

الینا ومهمانی

سلام امشب میخواستیم بریم خونه عمو امید شب نشینی عمو امید دوست بابایی خیلی تورو دوست داره خاله الناز هم همینطور ساعت ١٠شب رفتیم ١١ اومدیم خاله الناز و عمو امید همش داشتن با تو بازی میکردن راستی مامان امروز یه سارافون واست دوخت شبم باهاش رفتی مهمونی خاله الناز گفت خیلی لباست خوشگله اینم عکسش ...
5 دی 1390

مشکلات درس خواندن

الینا جونم دخمل گلم امروز مامانی امتحان داشت پریشب که تا دیر وقت داشتم درس میخوندم دیروز هم همینطور از صبح مشغول بودم تا شب همینکه اومدم بخوابم چون صبح زود باید بیدار میشدم شما لطف کردی و از خواب بیدار شدی  و نذاشتی مامانی 1 دقیقه  هم بخوابه وقتی به خودم اومدم دیدم ساعت داره زنگ میخوره و من باید برم دانشگاه و خسته ام خلاصه با کلی مشقت رفتیم امتحان دادیم   اما نکته قابل توجه اینجاست که مامان اینهمه تورو تنها میذاره چرا فقط  موقعی که میخوام دانشگاه برم بد قلقی میکنی؟ ...
4 دی 1390